روزی از روزها توی شهر حبابی صدای آژیر قرمز بلند شد، شهردار حبابی تند تند از این طرف به اون طرف می‌دوید و می‌گفت: حبابی‌ها جمع‌شید، زود باشد، ماموریت داریم.
پف پفی که در حال شونه کردن موهاش بود سریع شونه رو گذاشت سرجاش و دوید سمت میدون شهر. دابی، گبی گبی و ریو هم رسیده بودن. دابی که نتونسته بود از زیتون گوشه‌ی لپش دل بکنه، آب دهنش رو قورت داد و گفت: چی شده؟ کی دوست کوچولوی ما رو اذیت کرده؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *