قصه سوم
پرش به محتوا
خانه
قصه های شهر حبابی
وایت نویز
لالایی حبابی
پادکست
بازی و سرگرمی
شناسنامه من
فهرست
خانه
قصه های شهر حبابی
وایت نویز
لالایی حبابی
پادکست
بازی و سرگرمی
شناسنامه من
جستجو کردن
جستجو کردن
یه صبح قشنگ توی شهر حبابی که خورشید گردالی وسط آسمون همه جارو روشن کرده بود، شهردار شهر حبابی
به میدون شهر اومد و همه اهالیشهرحبابی رو صدا کرد.
بعد از اینکه همه حبابیها جمع شدن ، شهردار گفت: اهالی شهر حبابی قراره توی کارخونه شهرحبابییه اتفاق
جدیدبیافته، ما میخوایم یدونه ابر حباب بسازیم.
اهالی شهر شروع کردن به پچ پچ کردن، اون وسط یه ببعی شیطون و بامزه با موهای فرفری پرسید: ابر حباب چیه
دیگه؟
قبلی
قبلی
قصه دوم
بعدی
قصه چهارم
بعدی
دیدگاهتان را بنویسید
لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید
وارد بشوید
.