یه صبح قشنگ توی شهر حبابی که خورشید گردالی وسط آسمون همه جارو روشن کرده بود، شهردار شهر حبابی
به میدون شهر اومد و همه اهالیشهرحبابی رو صدا کرد.
بعد از اینکه همه حبابیها جمع شدن ، شهردار گفت: اهالی شهر حبابی قراره توی کارخونه شهرحبابییه اتفاق
جدیدبیافته، ما میخوایم یدونه ابر حباب بسازیم.
اهالی شهر شروع کردن به پچ پچ کردن، اون وسط یه ببعی شیطون و بامزه با موهای فرفری پرسید: ابر حباب چیه
دیگه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *